نوشته های یک ذهن دیوانه ...
انشاهای یک کلاس هفتمی : و آنگاه که ...

و آنگاه که خورشید و ماه باهم در آسمان اند و قناری سکوت می کند و لالایی رود بیشتر از هر موقع به گوش می رسد ، آنگاه که تلقی میکند نگاه زندگی با نگاه مرگ ، صدای  دشت با پژواک ، آنگاه که می میرد بغض در چشم ، می خندد نفس ، لمس می کند گوش صدایی مخملین را ... همه چیز محال می شود آنگاه که زمستان بدون برف می ماند ، بهار بدون گل ، تابستان بدون گرما و پاییز بدون عشق ...
بوسه می زند بر دسته سکوت عقل و آنگاه حکم قلب اجرا خواهد شد ...
و آنگاه که پیشانی خط خطی می شود و دو ابرو بایکدیگر دوست ، همه چیز محال می شود آنگاه که می سوزد دل ، می رود پا ، باز می شود در ...
همه چیز محال می شود در پی یافتن خود ، قضاوت دیگران وزیادی احساس ، آنگاه که روی آسمان را می گیرد این دود های سیاه ، می شکافد ازن ، می خشکد درخت ، تنگیه نفس می گیرد رز ...
آن گاه که هنر چهار خط بر تابلو ، مهندسی چند طرح کج و تجویز دکتر بیماری ویروسی می شود .... شیطان در مقابل بشر سر خم می کند و گاو پرستیده می شود و آتش می سوزاند هزاران درخت را ... محال خواهد شد هرچه هست و نیست ...
آنگاه که رحم نکرد فشنگ تفنگی به کودکی چند ماهه ...
محال می شود حضور خدا .. در بین این آدم ها ؟ ....



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب ها: